از همه چی و همه جا
 
 

یه روز یه زن و مرد ماشینشون تصادف ناجوری میکنه و هر دو ماشین به شدت داغون میشه، ولی هر دو نفر سالم میمونن.
 
وقتی که از ماشینشون پیاده میشن و صحنه تصادف رو میبینن، مرد میگه:
 
- ببین چیکار کردی خانم! ماشینم داغون شده!
 
- آه چه جالب، شما یه مرد هستید!
 
مرد با تعجب میگه:
 
- بله، چطور مگه؟
 
- چقدر عجیب! همه چیز داغون شده ولی ما دو نفر کاملاً سالم هستیم!
 
- منظورتون چیه؟
 
- این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینجوری با هم ملاقات کنیم و آشنا بشیم!
 
مرد با هیجان زیادی میگه:
 
- اوه بله، کاملاً موافقم! این حتماً نشونه خوبیه!
 
زن دوباره نگاهی به ماشین میکنه و میگه:
 
- یه معجزه دیگه! ماشین من کاملاً داغون شده ولی این بطری مشروب کاملاً سالمه! این یعنی باید این آشنایی رو جشن بگیریم!
 
- بله بله، حتماً همینطوره! کاملاً موافقم!
 
زن در بطری رو باز میکنه و به طرف مرد تعارف میکنه، مرد هم بطری رو تا نصف سر میکشه و برمیگردونه به زن.
 
ولی زن در بطری رو میبنده و دوباره برمیگردونه به مرد! مرد با تعجب میگه:
 
- مگه شما نمینوشین؟
 
زن با شیطنت خاصی میگه:
 
- نه عزیزم، فکر کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم!!

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 18 / 10 / 1391برچسب:داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستان, :: 20:28 :: توسط : M A

 دریک غروب پنچشنبه پیرمردی در حالیکه دختر جوان و زیبایی بازویش را گرفته بود وارد یک جواهر فروشی شد. وی رو به جواهرفروش گفت: یک انگشتر مخصوص برای دوست دخترم میخواهم   

جواهر فروش هم انگشتری به قیمت 20 میلیون تومن را به آنها نشان داد 
 چشمان دخترجوان برقی زد و بدنش از هیجان به لرزه درآمد.پیرمرد گفت: خب پس ما این را بر میداریم. جواهرفروش هم با احترام پرسید پولش را چطور پرداخت میکنید؟ پیرمرد گفت با چک، ولی   من میدونم که شما باید مطمئن بشید توی حسابم پول هست یا نه. بنابراین من الان این چک رو می نویسم و شما میتونید روز شنبه که بانکها باز میشوند به بانک من تلفن بزنید و تایید اونو بگیرید و بعدازظهر همان روز من انگشتر را از شما میگیرم. فعلا چک من پیش شما امانت
  صبح شنبه مرد جواهرفروش با عصابینت به پیرمرد تلفن زد و گفت: من الان حساب شما رو چک کردم و اصلا باورم نمیشه که حتی یک ریال هم موجودی ندارید!! پیرمرد در جواب گفت: متوجه هستم چی میگید. ولی در عوض حتما می تونی تصور کنی در این دو روز من چه حالی کردم 
 

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 6 / 9 / 1391برچسب:داستان کوتاه,داستان طنز,داستان جالب, :: 1:40 :: توسط : M A

شوهر مريم چند ماه بود که در بيمارستان بسترى بود بيشتر وقت‌ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مى‌کرد و کمى هوشيار مى‌شد امّا در تمام اين مدّت، مريم هر روزدر کنار بسترش بود يک روز که او دوباره هوشياريش را به دست آورد   از مريم خواست که نزديک‌تر بيايد مريم صندليش را به تخت چسباند و گوشش را نزديک دهان شوهرش برد تا صداى

او را بشنود: شوهر مريم که صدايش بسيار ضعيف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بودبه آهستگى گفت
 .تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بوده‌اى. وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى. وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى.وقتى خانه‌مان را از دست داديم، باز هم تو پيشم بودى «الان هم که سلامتيم به خطر افتاده باز تو هميشه در کنارم هستى.» و مى‌دونى چى مي‌خوام بگم؟
مريم در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: چى مى‌خواى بگى عزيزم؟
شوهر مريم گفت: «فکر مى‌کنم وجود تو براى من بدشانسى مياره»
 

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 18 / 7 / 1391برچسب:داستان کوتاه,داستان طنز,داستان,طنز, :: 23:7 :: توسط : M A

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع  وگریه و زاری بود.

 

 

در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را،  بالای سرش دید، که  با تعجب و  حیرت؛  او را،  نظاره می کند !

استاد پرسید : برای چه این همه  ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟

شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و  برخورداری از لطف خداوند!

استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟

شاگرد گفت : با کمال میل؛  استاد.

استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو  از  پرورشِ آن  چیست؟

شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .

استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟

شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!

استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!

شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و  با ارزش تر ، خواهند بود!

استاد گفت :

پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!

همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.

تلاش کن تا آنقدر  برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با   ارزش شوی

تا  مقام و لیاقتِ  توجه، لطف و  رحمتِ  او را، بدست آوری .

خداوند از  تو  گریه و  زاری نمی خواهد!

او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و  با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد

« نه ابرازِ ناراحتی و گریه و  زاری را.....!!!»

 

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 9 / 6 / 1391برچسب:داستان کوتاه,داستان آموزنده, داستان, :: 1:46 :: توسط : M A

هر وقت دلش گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل مینشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آّب، غصه هایش را می شست اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:

- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!

بهلول گفت: می فروشم.

قیمت آن چند دینار است؟

صد دینار.

زبیده خاتون گفت: من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت: این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.


بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. 
وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.

وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:

- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:

- به تو نمی فروشم.

هارون گفت:

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:

- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

هارون ناراحت شد و پرسید:

- چرا؟

بهلول گفت:

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم


ارسال شده در تاریخ : جمعه 18 / 5 / 1391برچسب:داستان کوتاه,بهلول,, :: 13:7 :: توسط : M A

دو خلبان نابینا که هر دو عینک‌های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در حالی که یکی از آن‌ها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می‌کرد. زمانی که خلبان‌ها وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.
زمزمه‌های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است. اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می‌شد چرا که می‌دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می‌رود.
هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می‌داد و چرخ‌های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند. در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری گفت: «یکی از همین روزها بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن می‌کنند و اون‌وقت کار همه‌مون تمومه!»
شما اکنون پس از خواندن این داستان کوتاه، با شیوه مدیریت دولتی در ایران آشنا شده‌اید!

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 9 / 2 / 1391برچسب:داستان کوتاه,شیوه مدیریت دولتی در ایران,مدیریت, :: 13:47 :: توسط : M A

 

داستـانِ یـک دکـتـر ...


این داستانِ یک دکتر است. دکترِ داستانِ ما در حال حاضر در استرالیا زندگی می کند. زندگی بسیار مرفه ای دارد، زندگی که هیچیک از همکلاسی هایش حتی خواب آن را هم نمی دیدند !

همه ی ما می خواهیم در زندگی به بالاترین چیزها دست یابیم. در هر کلاس می خواهیم شاگرد اول باشیم، گرانترین لباس های بازار را بخریم، کفشهایمان جزء کفش های تک باشد، بلندترین و گرانترین اتومبیل شهر را می خواهیم، می خواهیم با زیباترین و خوشگلترین دختر شهر ازدواج کنیم، دوست داریم بچه هایمان از زیباترین و بهترین بچه های مدرسه خود باشند. می خواهیم بهترین پست ها را داشته باشیم، دلمان می خواهد اگر کاری را شروع کردیم، یک شبه به اوج برسیم و همه ما را به عنوان الگوی "موفقیت" بشناسند.

اما دکترِ داستانِ ما روحیه اش با این قیاس ها سازگار نبود و در این راستا در کل انسانِ کاملاً "متفاوتی" بود.

او می خواست یک زندگی 
"معمولی" داشته باشد و جالب اینکه در هیچ امتحانی قصد نداشت رتبه ی اول را کسب کند.



هنگامی که همکلاسی هایش تمام شب مشغول حفظ کتاب و جزوه بودند، یا در حال جا کردن خود در دل اساتید برای گرفتن نمره ای بالاتر، او تنها 2 یا 3 ساعت مطالعه می کرد و سپس بدون هیچ استرسی به خواب عمیقی فرو می رفت و عقیده داشت که نمی تواند برای چند نمره اضافی خواب خود را "فدا" کند.

همکلاسی هایش 
"ساده زیستی و معمولی" بودن او را مورد تمسخر می گرفتند و او را "احمق" می نامیدند، اما دکتر راضی و خوشحال بود. با نمره ای متوسط MBBS (پزشکی عمومی در کشورهای هند و پاکستان) خود را گرفت.



تمام همکلاسی هایش بعد از اخذ مدرک پزشکی عمومی، تلاش خود را چند برابر کردند تا بتوانند تخصص خود را بگیرند و جزء بهترین های جامعه باشند ولی دکتر تصمیم گرفت درس خواندن را متوقف کند و در یک بیمارستان کوچک به عنوان دکتر شیفت شروع به کار کرد. دوستان او بعد از کار در شیفت صبح به کلینیک های خصوصی می رفتند و ناهار خود را با عجله به اتمام می رساندند تا مریض های بیشتری را ویزیت نمایند و شبها نیز مشغول خواندن جزوه های تخصصی خود بودند.

اما دکتر بعد از برگشت از بیمارستان با آرامش کامل ناهار می خورد، کمی استراحت می کرد و عصر هنگام به پیاده روی می رفت، تلویزیون نگاه می کرد، کتاب می خواند، موسیقی گوش می کرد، به دیدن دوستان و آشنایان خود می رفت، و اگر مریضی به در خانه او مراجعه می کرد بدون هیچ شکایتی به صورت رایگان او را معالجه می کرد. او به فکر افزایش درآمد خود نبود و با همان حقوق اندک تلاش می کرد از زندگی لذت ببرد. خانه ی کوچکی کرایه کرد، کولر گازی هم وصل نکرد. یخچال کوچکی برای آشپزخانه ی کوچکش خرید و با موتور به سرکار رفت. در این هنگام پدر و مادرش از او خواستند ازدواج کند.



دکتر در این باره نیز "معمولی" رفتار کرد. هنگامی که تمامی دوستانش به دنبال زیباترین، پولدارترین و خانواده دارترین دختران می گشتند، دکتر با دختری معمولی از خانواده ای ساده و متوسط ازدواج نمود. با هم به خانه ی کوچک خود رفتند و با شادی به زندگی ادامه دادند. بعد از چند سالی بچه ها هم وارد زندگی دکتر شدند. بچه هایی بسیار عادی.

دکتر به جای ثبت نام بچه های خود در گرانترین مدارس خصوصی، آن ها را در مدرسه ی دولتی محله خود ثبت نام کرد. دکتر هیچگاه از آنها نمی خواست که شاگرد اول مدرسه شوند و به آنها فهماند که درس خود را در حد نیاز فرا گیرند و قبول شوند. بچه ها هم با نمرهای متوسط کلاس ها را قبول می شدند و از شیوه زندگی خود لذت می بردند. از مدرسه برمی گشتند، در کنار پدر و مادر خود ناهار می خوردند، کمی استراحت می کردند، سپس درس می خواندند، عصر هم بازی می کردند و شب قبل از خواب به همراه پدر خود به پیاده روی می رفتند.


گروه اینترنتی پرشیـن 


اما زندگی دکتر اینگونه به پایان نرسید. پیچ کوچکی در جاده ی زندگی دکتر به وجود آمد. تصمیم گرفت از کشورش خارج شود و به کشور دیگری مهاجرت کند. دوستان دکتر هم در تلاش بودند تا مهاجرت کنند و در کشورهای جهان اول به بهترین ها برسند. لذا روزها را در صفهای بلند سفارتخانه های آمریکا، بریتانیا و استرالیا می گذراندند و مدام به دنبال آشنایی بودند تا چند روز زودتر از بقیه به آرزوهایشان برسند. اما دکتر کشوری بسیار "معمولی" را انتخاب نمود که هیچگونه صفی در سفارتخانه های آن وجود نداشت. او به کشور مالدیو رفت و در بیمارستانی مشغول به کار شد.



خانه ی ساده ای کرایه کرد و همسر و بچه هایش را به آنجا برد. دوچرخه ای برای خود و بچه هایش خرید و بعد از اتمار کار به همراه خانواده از مناظر زیبای مالدیو لذت می بردند. آخر هفته ها به مسافرت می رفتند و دوستان فراوانی پیدا کردند. تا اینکه دکتر روزی اطلاعیه ای در روزنامه دید که در آن سازمان بهداشت جهانی (WHO) از چند دکتر عمومی، بدون مدرک تخصص و با تجربه چند ساله خواسته بود تا به یکی از روستاهای دور افتاده در استرالیا رفته و در بیمارستانی مشغول به کار شوند. دکتر برای این شغل اقدام نمود و به استرالیا مهاجرت کرد.



دولت خانه ای در روستا به او داد و او در بیمارستان مشغول به کار شد. بعد از چند سال به خاطر حسن برخورد و حس نوع دوستی و پشتکارش به ریاست بیمارستان رسید. دولت 2000 متر زمین زراعی به او اختصاص داد و دکتر نیز به کمک فرزندان معمولی خود آنجا را به مزرعه ای آباد تبدیل نمود. در حال حاضر او در خانه ای با 5000 متر مربع مساحت زندگی می کند و جگوار خود را در کنار پورشه ی همسرش در پارکینگ اختصاصیشان نگه می دارد و "بچه ها و همسر معمولی" او در کنارش هستند ...


می خواهم بگویم علاوه بر بهترین شدن، اولین رتبه را کسب کردن، شاگرد اول شدن، پولدارترین شدن، راه دیگر و صد البته بهتری هم در زندگی وجود دارد و آن چیزی نیست جز 
راه "اعتدال" و "معمولی"
 

این همان راهی است که تمام شادی در آن وجود دارد.
اما ما راه بهترین ها را انتخاب می کنیم و در این راه آنقدر با شتاب پیش می رویم که شادیهای زندگی را یکی پس از دیگری جا می گذاریم و ناباورانه در آخر راه تنها می مانیم، بدون اینکه اجازه دهیم حتی شادی و لذت با ما همکلام شود.

کاش ما هم شاد بودن و لذت بردن از زندگی را بر موفقیت و بهترین شدن ترجیح دهیم.

کاش ما هم "معمولی" باشیم !
درست مانندِ آن لحظه که خالق هستی، بدون هیچ تبعیضی؛ من و تو را از یک عنصرِ یکدست و "معمولی" خلق کرد ...



یادمان باشد ...
زندگی چون گل سرخ است
پر از عطر... پر از خار... پر از برگِ لطیف...

یادمان باشد اگر گل چیدیم
عطر و برگ و گل و خار، همه همسایه ی دیوار به دیوارِ همند...!



ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 29 / 11 / 1390برچسب:داستان کوتاه,داستان جالب,داستان خواندنی, :: 22:38 :: توسط : M A

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به وبلاگ لــمــراســـــــک خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان علمی، فرهنگی و آدرس lemrask.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته. در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->



آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 54
بازدید کل : 57949
تعداد مطالب : 85
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1